قدم زنان به سمت ایستگاه اتوبوس میرم ، سر کوچه بعدی یک خانم تقریبا مسن با سبد خرید چرخدارش که خالیه همقدم میشه باهام ، حدس میزنم میخواد پیاده بره خرید .. کاری بهش ندارم ، در واقع زیادم خودمو بهش نشون نمیدم ، احتمال اینکه مامان و بابا رو بشناسه زیاده و ممکنه حتی منم به یاد بیاره ، ترجیحم اینه که اونم کاری بهم نداشته باشه .. آروم آروم به راهم ادامه میدم ..
توی ایستگاه که میشینم ، اونم میاد یکم اونورتر میشینه ..
حدسم اشتباه بود ، صددرصد قراره همراه بشیم با هم .. ممکنه فروشگاه مورد نظر من پیاده بشه ، ممکنه هم بره بازار قدیمی که اتوبوس اونجا ایستگاه داره ..
میدونم دلش میخواد باهاش هم صحبت بشم ، ولی حقیقتا حوصله ندارم .. ظاهر و پوششم میگه مهربون باش ، خوش برخورد باش .. اگه پدر و مادرمم بشناسه دیگه بدتر .. اونا با همه گرم میگیرن ، راحت ارتباط برقرار میکنن .. اما خب چکنم .. بی حوصلگی غالبه بر احوالاتم .. شرمنده م واقعا ..
اتوبوس دیر میکنه .. هم من کلافه م ، هم اون .. هیچکسم جز ما دوتا اونجا نیست .. سر ظهره .. دخترکو که فرستادم مدرسه با خیال راحت زدم بیرون ..
بیخودی با گوشیم ور میرم ، سرمو بالا نمیکنم .. مشخصه از رفتارم که نمیخوام کاری به کسی داشته باشم ..
اون خسته میشه و هر از گاهی بلند میشه میره از جلوی ایستگاه ، ته خیابونو چک میکنه ببینه اتوبوس میاد یا نه ..
من اما همچنان سرم پایینه .. با خودم میگم کاش پیاده برم .. راه زیادی که نداره ، اینطوری خودمو هم از این وضع راحت میکنم .. ولی میبینم جون ندارم .. بدنم انگار سرناسازگاری داره امروز و فشارم پایینه ! ... بیخیال میشم .. خودمو راضی میکنم که بشینم و عیب نداره که حوصله ندارم .. بی احترامی که نمیکنم .. کسی رو هم آزار نمیدم .. پس مسأله ای نداره بخوام حریم داشته باشم ..
یکمم نق میزنم که معایای هم محله بودن با خانواده همینه دیگه .. هربار که بیرون میام ، مدام باید در حال قایم موشک بازی با آدما باشم .. سلام و علیک کردن هیچ مشکلی نداره البته .. مردمم خوبن .. بنده های خدا مزاحم هیچکس نیستن .. ایراد از منه که دوست دارم سرم تو لاک خودم باشه ..
تو همین فکرام که خانم مسن از کنار خیابون محترمانه صدام میکنه :«خانم ، خانم ، اتوبوس اومد » که فرصت داشته باشم گوشیمو بذارم کیفم و خودمو جمع و جور کنم تا اتوبوس نرفته سوار شم ..
شرمنده میشم .. یادم میره تشکر کنم .. اونم منتظر تشکر من نیست و هردو سوار اتوبوس میشیم ..
اتوبوس خلوته ، چندتا صندلی اونوترش نزدیک در میشینم چون قراره زود پیاده بشم، ..
و به این فکر میکنم که بجای این خانم میتونست مامانم باشه ، بابا باشه .. و بجای منم یک غریبه آشنا که ترجیح میده هم کلامشون نشه .. !
و اونا باز مثل این خانم ، بدون منت مهربونی کنن .. چقدر این نسل دوست داشتنی و بی ریا هستن .. و چقدر تنها ..
زیاد اهل گوشی بازی نیستن ، نسلهای بعد و بعدتر هم که همصحبتشون نمیشن ..پس کی قراره هواشونو داشته باشه؟ ... دیگه فاکتور بگیریم از دغدغه هاشون بابت مشکلات فرزندانشون..
هنوز ذهنم درگیره که اتوبوس به ایستگاه مورد نظر میرسه .. از قرار معلوم، مقصد اون بنده خدا بازار قدیمیه ..
و من باز پیاده میشم بی اونکه سرمو بلند کنم و به کسی توجه کنم ..
خوب میفهمم چند سالیه که دیگه آدم سابق نیستم و گویا قرارم نیست برگردم به اون روزا ..
اینجا که محله ست ، خونه پدری هم که باشم اگه بفهمم قراره مهمون بیاد ، جمع میکنم برمیگردم خونه .. حتی اگه اون آدم عزیز باشه برام .. (مگه اینکه دلتنگ باشم براش و بدونم ممکنه فرصت دیدار مجدد دیر فراهم بشه برامون ).. این که خوبه ..اصلا قبل اینکه برم اونجا زنگ میزنم چک میکنم هیچکی نیست ؟! هیچکی قرار نیست بیاد ؟! بعد میرم ..
دیگه استثنائات مهونیهای رسمی و دعوت شده رو باید پذیرفت خخ
اوایل مامان اینا خیلی ناراحت میشدن ازم ولی حالا دیگه عادت کردن و کاری ندارن بهم ..
شاید این رفتارا عادی باشه برا دیگران .. ولی واسه خانواده من نیست .. در خانواده و حتی هردو طایفه پدری و مادری ، کمتر کسی انزوا طلب هست و همه خونگرم و اهل معاشرت هستن ! اونم زیااااد ..
(خودمم تا قبل از ازدواج همینطوری بودم ، حتی قبل از تولد دخترک .. اما به مرور کم و کمتر شد .. از سه سالگی دخترک دیگه یهو همه چی برام عوض شد .. و امنیت خاطر و آرامش انگار بیشتر در خلوت و تنهایی واسم تامین شد ..
و اینجوری شد که نخواستم تغییرش بدم .. )
حالا من شماره تلفن خونمو فقط چهار نفر دارن!! خخخ
مسیر پیاده روی تمام شد .. به فروشگاه رسیدم ..
کافیه ..
لیست خریدمو برای سفر پیش رو درمیارم و با فراق بال بدون مزاحمت فسقل خانم ، وارد قسمت هایپر میشم و به خریدم میرسم ..